رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

رها

یکی از روزهای پاییز

امروز یک روز زیبای پاییزی است.درخت های پارک کنار خونه پر از برگ های زرد شده و منظره زیبایی دارد.دیشب بارون باریده و امروز هوا خیلی خوبه! امروز یک روز خاصه چون مامان کالسکه رو از انباری خارج کرد و برای اولین بار با کالسکه بیرون رفتیم، خرید کردیم و بعد از یک ساعت قدم زدن مامان، برگشتیم، در حالی که من اطراف رو با دقت تماشا کردم و از هوای خوب پاییزی لذت بردم.       در ضمن امروز شروع زیبا و خوبی داشت. صبح وقتی بابا میخواست بره،من اینقدر براش خندیدم و ذوق کردم که دلش نیومد منو ناکام بذاره، این شد که اول منو بالای پشت بام برد و با هم پارک و تماشا کردیم ،بعد رفت!     مرسی بابای دوست داشتنی من ...
30 آبان 1392

رها و فاطمه

فاطمه دختر خاله مرضیه است و حدوداًشش ماه از من بزرگ تر است.       من دوستش دارم.     ...
23 آبان 1392

رها و آراد

پسر عموم ، آراد، 24 روز از من بزرگتر است و امروز بعد از مدتها همدیگر را دوباره دیدیم     من خیلی از دیدنشون خوشحال شدم.     اسباب بازیهامو بهش دادم تا بخوره     و باهم عروسکهای چرخان را نگاه کردیم.(به یاد اون روزها که کوچولو بودیم)     و وقتی  واکسن چهار ماهگی من را زدیم به خانه آنها رفتیم . روز بعد به محوطه ساختمانشان رفتیم . البته چون کالسکه من را نیاورده بودند، من توی کریر آراد خوابیدم.مامانا کمی روی نیمکت توی محوطه نشستند تا بردیا با دوستاش بازی کنه و ما هم کمی هوای آزاد بخوریم.     خوب بود و خیلی خوش گذشت     ...
22 آبان 1392

واکسن چهار ماهگی

از وقتی از مسافرت برگشتیم هر سه نفرمان سرماخورده و مریض شده ایم.     رها کمی تب داشت.این بود که واکسن چهار ماهگی رها را با تاخیر 8 روزه و در روز 20آبان ماه زدم.البته همراه هدی و از مرکز بهداشت به منزل آنها رفتیم. جای واکسن کمی قرمز شده است.واکسن دوماهگی او را که زدم جایش کبود شد و حدوداً یک ماه سفت و کبود ماند و من که تجربه نداشتم فکر کردم که طبیعی است و حالا فهمیدم که اصلاً طبیعی نبوده است. این بار تا صبح روز بعد تب داشت ومن مجبور شدم بیدار بمانم و مدام تبش را چک کنم .اما حالا خوب است و خوابیده است.   ...
22 آبان 1392

اسباب بازی

اسباب بازی های من خیلی صداهای قشنگی ازشون خارج میشه! مامانم بهشون میگه جغجغه.     به نظرم باید خوشمزه باشند     ولی از هر زاویه ای امتحان میکنم نمیشه!     یک بار هم زدمش توی سر خودم خیلی دردم گرفت و خیلی گریه کردم اما مامانم هر کاری میکرد ولش نمیکردم!   ولی این یکی بهتره.میتونم خیلی راحت شصتشو بخورم         ...
22 آبان 1392

بازگشت آقاجون و عزیز جون از حج

سوم آبان ساعت 19 قرار است که هواپیمای حامل حجاج در فرودگاه مشهد به زمین بنشیند.توی خونه آقاجون همه بچه ها و نوه ها جمع شدند.فقط خاله مرضیه و بابا جون من نیستند. وقتی ما با عجله خودمان را به فرودگاه رساندیم مشاهده کردیم که جزء اولین افرادی هستیم که به فرودگاه رسیدیم. این بود که بیشتر از یک ساعت معطل شدیم.خاله جونم و عمو مجید توی خونه موندند تا برای مهمانان شام درست کنند. هوا خیلی سرد است و باد شدیدی می وزد.البته بیرون از سالن انتظار.وقتی من کلافه شدم و خیلی گریه کردم مامانم مجبور شد منو به سالن نمازخانه ببرد و بخواباند.جالب است که سالن نمازخانه یک کانکس است که وسیله گرمایشی ندارد.     آقاجون و عزیزجون حجتان مقب...
11 آبان 1392

خوابی به دور از پشه ها و بچه ها

مامانم منو توی پشه بند گذاشته نه فقط به خاطر اینکه از شر مگس و پشه در امان باشم،به خاطر اینکه بچه ها منو ببینند و وقتی با هم بازی میکنند،منو لگد نکنند. توی خونه آقاجون همه جمع شدندو منتظرند که آقاجون و عزیز جون از مکه برگردند.تعداد بچه ها زیاد شده و خونه خیلی شلوغ شده است.     ...
10 آبان 1392

اولین سفر ریلی

 یکشنبه 28 مهرماه اولین باری بود که من با قطار سفر کردم. آقاجون و عزیز از سفر حج برمیگردند. به همین علت،من ،مامان و خاله جونم با قطار به مشهد رفتیم .       سفر خوبی بود. فقط وقتی صدای قطار های سفری دیگر میپیچید که از کنار قطار ما میگذشتند من با  وحشت از خواب می پریدم.   ...
3 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد